باورها و تحلیلهایی که در نشانههای پدر/پسری اسیر میشوند (بخش دوم) |
باورها و تحلیلهایی که در نشانههای پدر/پسری اسیر میشوند (بخش دوم) احمد فعال 1 پیرو آنچه که در باب تأثیر آرزوها، پیوندها و تمنیات عاطفی انسان بر باورها و تحلیلهای وی شرح دادیم، یکی دیگر از تجربیات مهم وجود پیوندهای عاطفی و رابطه پدر/پسری است. عصیان فرزندان نسبت به پیشینه پدر سخن تازهای نیست. تاریخ ملل مختلف، و به ویژه تاریخ ایران، مشحون از رابطه پدر/فرزندکشی و شاهکشی است. نطفه عصیان و سرکشی پسر علیه پدر، قبل از دوران بلوغ شکل میگیرد و بعد از بلوع به پدرکشی و شاهکشی منجر میشود. هرگاه عُلقه عاطفی پدر/پسری از کودکی تا بلوغ، و تا شکلگیری شخصیت و هویتِ فرزند ادامه پیدا کند، دیگر عصیان و سرکشی به وجود نخواهد آمد. اگر چه ممکن است راه پسر از پدر جدا شود. توقع و انتظار عصیان تا زمانی که پسر نسبت به پدر رویه حقمداری پیشه نکند، خیلی توقع بجایی نیست. پسرانی که راه پدر را طی کردهاند و پسرانی که علیه پدر بر آشوبیدند، امر طبیعی و رایج تاریخ سیاستورزی است. همه اشاره این مثال نه این دو قسم، که امر طبیعی است، بلکه اشاره به فرزندانی است که راه دیگری را طی کردهاند. در این اشاره، عُلقه عاطفی پدر/پسری همچنان در باورها و تحلیلهای انسان، تأثیری بنیادی بجا خواهد گذاشت. در این قسم از بحث خود توجه خوانندگان را به سه مثال از اطراف خود در عالم سیاست میپردازم. قسم اول رابطه و عُلقه عاطفی پدر/پسری است که میان مرحوم محمد رضا شاه پهلوی با فرزندش رضا پهلوی وجود دارد. فرزند خود را یک دموکرات و جانبدار حقوق بشر میشمارد، و پدر بنا به روایتهای صریح تاریخ، از جمله وجود نظام تک حزبی و سیستم اطلاعات ساواک، فردی دیکتاتور و ضد حقوق بشر شمرده میشد. عُلقه عاطفی و پیوند ایدئولوژیک و نشانهشناختی میان این پدر و پسر از دوران کودکی تا بعد از بلوغ وجود داشته است. پس از انقلاب و بنا به واکنشهای طبیعی که فرزند علیه انقلابی که پدر را به آوارگی کشاند، از پیوند عاطفی رابطه پدر/پسری که کم نکرد، بر آن افزود. بنابراین، پسر هر چند بنا به شناخت پارهای از ضرورتهای دنیای جدید و بنا به مصلحتهایی که دیگر نمیتواند و قادر نخواهد بود خود را نماینده نظام پیشین بداند، اما یک امر طبیعی است که بدانیم، شاهزاده هرگز علیه راهی که پدر طی کرد، عصیان نخواهد کرد. او بنا به دلایل راست یا ناراست، الگوهای نظری (پارادایمهای) خود را معرف و نماینده دنیای جدید میشناسد. اما در پس این الگوها و نظریهها (این پارادایمها)، وجود پیوندهایی قابل مشاهده است، که سررشته الگوهای جدید را از الگوهای نظری کهن (پارادایمهای کهن) قطع نکرده است. به همین دلیل است که او، هم از سلطنت یاد میکند و هم از جمهوری. هم جمهوریخواه است و هم سلطنتطلب. او در شخصیت خود، بنا به ابهام آفرینیها، قادر است نماینده یک نظام متناقضنما (پارادوکسیکال) باشد. توجیه وی و هواخواهانش، وجود نظامهای سلطنتی در جوامع دموکراسی است. اما اگر او و هواخواهانش قصد فریب نداشته باشند، باید نیک میدانستند که وجود دموکراسی در بعضی از جوامع دموکراسی، ریشهای بس کهن در دل بنیادها و مناسبات اجتماعی و اقتصادی و نظام حقوقی این کشورها، دارد. اما در کشوری مانند ایران، به دلایلی چون: فقدان بنیادهای دموکراتیک در جامعه ساخت تربیتی پاترنالیستی (پدر سالاری) در مناسبات زندگی اجتماعی و در خانواده، طبیعت تمرکزگرای نظام اقتصادی/اجتماعی، و در فرهنگ. و مهمتر از همه، ساخت تمرکزگرای نظام ژئوپولوتیک، وقتی بنا بر تأسیس یک نظام سلطنتی قرار گیرد، شاه رسم نظام سلطه را تا آخر طی خواهد. مضاف بر آن رسم، نظام دیوانی و روابط قدرت در ایران، به گونهای شکل گرفته است، که از شاه فرضی دموکرات، یک ارباب منوکرات (خودسالاری) میسازد. چه او بخواهد و چه نخواهد. بدینترتیب مشروط کردن شاه آریستوکرات (اشرافیتگرا) به قانون و قواعد مشروطیت، از آن حرفهای ذهنی است که تنها بکار فریب میآید. نمونه دوم فرزند مرحوم سید محمد حسین بهشتی است. فرزند در دوران جدید خود را طرفدار اندیشههای نو، نواندیشی دینی و دموکراسی میشناسد. اما پدر او در روابطی از دوستیها و سیاستها قرار داشت که از مشرب سنتگرایی حمایت و دموکراسی را به مثابه پدیده غربی مذموم میشمارد. او نام خود را در ذیل یکی از معروفترین نامههایی که به قلم آقای رفسنجانی نوشته شد، میآورد. در آن نامه از دو بینش یاد شده است1. صرفظر از درست یا نارست بودن آن دو بینش، مرحوم سید محمد حسین بهشتی راه و رسم خود را در جمله بینشی تعریف کرد که، محدوده فکری جریان بنیادگرایی است. پدر خود را در زمره طرفداران تفکری یاد کرد که با گفتههای فرزند و هماندیشان او به کلی بیگانه است. و نیز پدر خود را در ردیف یارانی قرار داد که به حق یا ناحق، فرزند وی مطمئناً از یاری و هماندیشی با آنان امتناع میکند. آن اسلام و آن یاران تأثیر بسزایی در خط و مشی پدر داشتند، اما فرزند هرگز حاضر به نقد و نفی آن خط و مشی نیست و نخواهد بود. نمونه سوم حجت الاسلام سید حسن خمینی است. راه او و راه یاران او و مخالفان او، با مشرب پدر به کلی مخالف و معارض است. هر چند یاران او اغلب در زمره یاران نزدیک پدر وی نیز هستند، اما حکایت همین یاران، حکایت خود جناب سید حسن خمینی است. فرزند به اتفاق یارانش خود را طرفدار حقوق مدنی میشناسند و با کسانی هماندیشی میکند که پدر او هرگز آنها را بر نمیتافت و گاه آنها را از منافقان بدتر میشمارد. با این وجود فرزند هرگز به نقد و نفی راه پدر نخواهد نشست. راه او درست یا نادرست مورد بحث این نوشتار نیست، تنها از یک امر طبیعی یاد میکنم، که حق را به فرزند میدهد. مواضع دو فرزند اخیر و دیدگاههای آنها در صحنه سیاستورزی چندان واجد اهمیت نیستند. آنچه اهمیت دارد، متعلقین و وابستگان و هماندیشانی هستند که این دو فرزند اگر نه محور کردوکار مواضع آنها، بلکه چونان رشتههای مرئی و نامرئی عاطفی/عقلانی میمانند که الگوهای نظری جدید (پارادایمهای جدید) را در الگوهای نظری قدیم (پارادایمهای قدیم) زمینگیر و بیاثر میکند. در اینجا بحثی در درستی و صداقت و حق یا نا حق بودن پارادایمهای جدید نسبت به درستی و نادرستی پارادایمهای سنتی نیست، بحث تنها در چگونگی پیوندهایی است که میان حوزههای عاطفی و آرزوهای انسان با حوزههای اعتقادی و منطقی ایجاد میکنند. هر گونه تغییر سطحی و یا بنیادی که در سطح اندیشه و اعتقادات فرزند نسبت به پدر رخ میدهد، و حتی ایجاد پارادایمهای جدید فکری، این حقیقت وجود دارد که: هیچ فرزندی تا زمانی که پیوندها و عُلقههای عاطفی و عقلانی شده خود را از عُلقهها و پیوندهای عاطفی پدر جدا نکند، انتظار ایجاد راه جدید و رهگذر جدید، انتظار به جایی نیست. خاصه آنکه میدانیم، ماهیت این پیوندها و عُلقهها با پیوندها و عُلقههای پیشین، به کلی متفاوت هستند. نقش پدر در خانه و خانواده، با نقش او در سیاست متفاوت است. نقش او در دوستیها با نقش او در سیاست متفاوت است. بسیاری از تحلیلها و باورهای ما و حتی بقاء فعالیتهای ما در گروههای سیاسی ، وجود پیوندهای دوستی و اتفاقی است. به عنوان مثال، بسیاری از اصلاحطلبان هستند که ای بسا اگر در جمع دوستی و پیوندهای ارتباطی با اصولگرایان بودند، از اصولگراها اصولگراتر و به عکس، بسیاری از اصولگرایان هستند که اگر در پیوندهای دوستی با اصلاحطلبان بودند، از اصلاحطلبان اصلاحطلبتر میبودند. روابط دوستی در جمعهای دوستی، و پیوندهای عاطفیِ چون سکولار، لائیک، مارکسیسم و مشروطهخواهان به همین قرار است. این تأثیر و تأثرپذیری چیزی جز عنصر فقدان کنشگری نیست. چیزی جز آن نیست که بنا قاعده عمومی واکنش، محور هدایت خویش را از درون به بیرون منتقل میکنیم. بقاء در یک موضع سیاسی و یا در یک تفکر سیاسی، و بقاء در یک اندیشه فرهنگی و فلسفی ، همیشه از تحلیلها و باورهای متفاوت سیاسی و انتزاعی سرچشمه نمیگیرند. وجود پیوندهای دوستی، مانند پیوندهای پدر/پسری، بسیار نقش مؤثر و گاه نقش قطعی در شکلگیری آراء و هویت انسان دارند. روابط و مناسبات دوستی بخش مهمی از هویت آدمی را شکل میدهند. مناسبات دوستی ، ملاحظات عاطفی شدهای هستند که در مناسبات سیاسی و اعتقادی، پوشش عقلانی به خود میگیرند. در توضیح میزان تأثیرگذاری مناسبات دوستی بر باورها و ایدهها، خوب است توجه خوانندگان را به نوعی از همارزی یا هم ترازی اندیشهها جلب کنم. دو اندیشه و یا دو سطح از تفکر، تا وقتی که ناهمارز یا ناهمتراز یکدیگر قرار میگیرند، یا یکدیگر را حذف و یا از راه روابط سلطه در یکدیگر ادغام میشوند. در محفل دوستیها به جای جریان حذف و ادغام، جریان جذب صورت میگیرد. در محفل دوستیها، رابطه اندیشهها اغلب از راه جذبه دوستی و عاطفی شده، متبادر (رد و بدل، یا رد و بدر شدن) میشوند. در جذبههای عاطفی شده، ناهمارزی اندیشهها از راه جذب، همارز یکدیگر مینشینند. در گفتگو و مجادله دوستی، برهان نقش ثانوی بازی میکند. کافی است که یکی از دوستان دست برتر در اظهار یک اندیشه داشته باشد، بنا به اینکه پیش فرضهای حذف وجود ندارند، کلمات و نظرها از راه دل بر اندیشهها فرود میآیند. لیکن بنا به وجود و حضور پیش فرضهای حذف و ادغام در نادوستیها، کلمات و نظرها، با مقاومت استدلال عقل مواجه و راه ورود و فرود به اندیشه دیگری نمییابد. 2 تاریخ عمومی ملتها، تاریخ روابط سلطه بوده است. پدرکشی و فرزندکشی بخش مهمی از رابطه سلطه در تاریخ است. بسیاری از نظرمندان، تاریخ اسطورهها را سرچشمه تاریخ واقعی ملل میشناسند. کارل پوپر سرچشمه علم را در تاریخ اسطورهها میشناسد2. روانشناسان از همان آغاز، یعنی از عهد فروید تا کنون، شخصیت انسان را در اسطورههای نخستین پی میگیرند. کارل گوستاو یونگ در توصیف ماهیت روانشناختی شخصیت، از پدیدهای به نام کهن الگوها یاد میکند3. اگر اسطورهها یا کهن الگوها را در بنیاد شخصیت انسان جدی بگیریم، چرا عدهای مجاز نباشند تا برآمدن یک صورتبندی از صورتبندی دیگر را، یا برآمدن یک نظام اجتماعی/اقتصادی از نظام اجتماعی/اقتصادی دیگر را، بر اساس اسطورهها و کهن الگوها تفسیر نکنند. هر چند چنین تفاسیری، از یک نگرش جبرگرا سرچشمه میگیرد و تاریخ عمومی بشر را به تاریخ روابط سلطه محدود و محصور میکند. اما تا زمانی که پویش عمومی بشر به تاریخ رهایی او از روابط سلطه و آزادی تبدیل نشود، مفسرین به خود حق میدهند تا محلی برای رهایی و آزادی انسان در تفسیر و تحلیل پویش زندگی اجتماعی تا پویش روانشناختی شخصیت، جستجو نکنند. واقعیت این است که صرفنظر از تفاسیر در باره پویشهای زندگی اجتماعی در جبرگرایی و روابط سلطه، پویش در جستجوی رهایی و آزادی، بخش مهمی از تاریخ عمومی بشر را تشکیل میدهد. اما آنچه که در امر واقع نشان داده میشود، همیشه گزارشگر واقعیت نیست. تا آنجا که به امور واقع مربوط میشود، وجود روابط سلطه در شکلگیری و تحول جوامع و بسیاری از برآمدهای زندگی اجتماعی تا برآمد شخصیت اهمیت بسیار دارد. بنا به همین امور واقع است که تاریخ اسطورهها را سرچشمه تاریخ واقعی بشر میشمارند. پارهای از نظرها، برآمدن نو از کهنه، یا برآمدن یک صورتبندی جدید اقتصادی/سیاسی از صورتبندیهای اقتصادی/سیاسی گذشته را، در ملل مغرب زمین، و همچنین زمینگیر شدن نو در کهنه یا زمینگیر شدن صورتبندیهای جدید در صورتبندیهای قدیمی را، در ملل مشرق زمین، حاصل اسطورههایی میشناسند، که گزارشگر روابط پدرکشی و فرزندکشی بودند4. همین روایات میگویند، اسطورههای ملل مغرب زمین و ملل مشرق زمین سرگذست وارونهای از روابط پدرکشی و فرزندکشی بدست را میدهند. بنا به روایتهای اسطورهای ملل مغرب زمین، اودیپ فرزند، پدر خود را در یک ماجرای جنسی که به نوعی میتوان آن را وسوسه مقدر نامید، به قتل میرساند. پدر او لائوس، پادشاه سرزمین تب یا تبس بود. پیشگویان لائوس پدر را بر این تقدیر آگاه میکنند. لائوس، اودیپ فرزند را به چوپانان میسپارد تا روند رشد و پرورش او را از خود دور کند. اودیپ پس از سالها زندگی با جماعت چوپانان، در سنین جوانی وقتی از باریکهای عبور میکند، با کاروانی مواجه میشود که گام در تقدیر اودیپ میگذارد. کاروان حامل پادشاه تبس بود. جارچی فرمان میراند تا اودیپ راه را بر کبکبه و دبدبه پادشاه باز بگذارد. چون اودیپ از فرمان سرمیپیچاند، جارچی کمر به قتل اسب او میبندد و اودیپ جوان سزای آن را در قتل جارچی و پادشاه میبیند. بعد از مدتها وقتی اودیپ به دروازه شهر میرسد، با معمای ابوالهول مواجه میشود. ابوالهول دیوی بود که معمای حل نشدهای را بر جان شهر فکنده تا از راه ایجاد مشکل یک یک اعضای شهر را به کام بگیرد. شهر بیپادشاه را بر این قرار گرفت که هر کس به حل معمای ابولهول و خلاص شدن از شر او شود، ملکه یوکاسته را به عقد او در آورند. سرانجام اودیپ فرزند با حل کردن معما هم جای پدری در تخت شاهی مینشیند که بدست خود او کشته شد و هم مادر را به همسری برمیگزیند5. اودیپ اگر پدرش را به قتل میرساند، اسطوره زئوس تصویر دیگری از رابطه پدر/فرزندی بدست میدهد، هم توسط پدرش کرنوس و هم توسط یکی از نوادگان و عموزادگانش به نام پرومته. کرنوس پدر، در هم آغوشی با خواهرش ریه درمییابد که در تقدیری که بر پیشانی او نقش بسته است، توسط یکی از فرزندانش سرنگون خواهد شد. کرنوس برای فرار از تقدیر فرزندانش را میبلعد، اما از میان فرزندان تنها زئوس بود که پیش از تولد، و دور از دسترس پدر در جزیره کرت، پا به دنیای تقدیر کرنوس میگذارد. مادر مراقبت از زئوس را به پریهای آسمانی میسپارد. چون زئوس به سن جوانی میرسد خواهر و برادرانش را از معده پدر بیرون میآورد و آنها فرمانروایی بر زمین و آسمان و دریاها را میان خود تقسیم میکنند. پرومته نواده زئوس، آتش خدایی را از زئوس میرباید و به انسان اعطاء کرد. این آتش سرچشمه حیات و تداوم تکامل انسان گردید، چیزی که خدایان آن را بر انسان محروم کرده بودند. زئوس پرومته را بر کوههای آلمپ به زنجیر میکشد تا هر صبح عقابها تکهای از جگر او را ببلعند. سرانجام همین پرومته توسط هرکلیس (یا هرکول) یکی از فرزندان زئوس نجات پیدا میکند6. بر خلاف آنچه که در اسطورههای غرب گذشت، ایرانیان شاهد سنت فرزندکشی هستند. کتاب شاهنامه فردوسی سرگذشت بسیاری از فرزندکشی شاهان ایرانی را به تصویر در میآورد. کیکاووس شاه ایرانیان فرزندش سیاوش را به وسوسه بسط قدرت تا قلمرو تورانیان، با ماجرای دیگری مواجه میکند که به قتل سیاوش منجر میشود. سیاوش فرمانده لشکر بود و بر تورانیان میتازد، اما تورانیان در واپسین عقب نشینی، پیشنهاد به سازش میدهند. سیاوش که از طرف مادر خود نیمی از سلاله تورانیان بود، پیشنهاد سازش را میپذیرد. کیکاوس از شنیدن خبر خشمگین میشود و کمر به قتل سیاوش میبندد. سیاوش به افراسیاب پادشاه توران پناه میبرد. کیکاوس هر چند موفق به کشتن سیاوش نمیشود، اما سیاوش را چارهای نمیماند تا به پناهندگی افراسیاب شاه تورانیان در آید. سرانجام خواست پدر از راه وسوسه دیو سفتانی چون گرسیوز به فرجام میرسد و سیاوش به قتل میرسد7. داستان رستم و سهراب یکی از دهها اسطوره تراژدیک ایرانی و مشهورترین آنهاست. این دو پدر و فرزند در نبرد تورانیان و ایرانیان، یکی فرزند در آن سوی نبرد و دیگری پدر در این سوی نبرد، با یکدیگر مواجه میشوند. سرانجام قتل فرزند/سهراب، آغاز اسطورهای فرزندکشی در ایران بوده است. 3 اسطورهها به دورانی تعلق دارند که آدمیان در نیمکره راست خود زندگی میکردند. میزان فعالیت نیمکره چپ در آن ایام بر ما معلوم نیست. اینکه احساسات و مفاهیم کلی در ادوار زندگی اسطورهای نقش تعیین کننده داشتهاند، تقریباً برای ما شناخته شده است، اما اینکه در این قسم از مفاهیم کلی و در این قسم از زندگی، مردمان اسطورهای چه چیزهایی را میدیدهاند، که آدمیان امروزی آنها را نمیبینند، برای ما شناخته شده نیست. یک اسکیزوفرن چیزهایی را میبیند که ما نمیبینیم. روانپزشکان دیدههای او را علائم مرضی میشناسند. تشخیص آنها و قضاوت ما در خصوص بیماری اسکیزوفرنها بر اساس ذهنی است که در نیمکره چپ فعال است. یعنی ذهنی که حوزه شناختی آن در منطق ریاضی است و در منطق کلام روزگار میگذراند. روانپزشکان فرد اسکیزوفرن را به دارو میبندند تا دیدهها و شندیدههای خود را انکار کند. اما هرگز همین روانشناسان، به این فراست نیافتهاند، که شاید از خود بیگانگی انسان نوین در نیمکره چپ و از دست دادن نیروی محرکه انسانی خود در نیمکره راست، موجب شده است تا دنیای اسطورهای اسکیزوفرنها را نادیده و دیدههای آنها را در صرفاً در علائم مرضی تفسیر کنند. حاصل آنکه، دنیای اسطورهای و باستانی را مبنای قضاوت دنیای واقعی و امروزین نمیتوان قرار داد. اما همین اساطیر یک حقیقت را بر ما آشکار میکنند. حقیقت این است که: روابط پدر/فرزندی در هر سرزمین، سرچشمههای عاطفیِ روابط و پیوندهایی را نشان میدهند که باورها و تحلیلهای ما در آنجا شکل میگیرند. اگر پدرکشی در فرهنگ غرب به معنی اصالت فرزندی است، چرا از عهد اساطیر تا پیش از عهد مدرن، طی چند هزار سال، سنت و اقتدار پدری خواه در قالب سلطان و خواه در قالب ارباب و خواه در قالب پاپ، نیروی محرکه اصلی استثمار و تحول جوامع آن سرزمین بوده است؟ اقتدار سنت پدری تنها به عهد قبل از مدرن مربوط نمیشود. آنچنانکه آلن فینکل کروت نشان میدهد، سنت پیری یا همان اقتدار پدری، سنت رایج در این جوامع تا پیش از دورانی است که او آن را دوران پست مدرن مینامد. بنابراین، تنها ایرانیان نیستند، که دوُدخیزی کُنده را نمادی از گراسنگی تجربه پیری میشمارند و یا، دیده پیر را در خشت خام آنچنان توصیف میکنند که چشم در دیده جوان ناپدید میشود. استفن تسواک یک قرن پیش را در همین جوامع چنین توصیف میکند : «کسی که میخواست سری میان سرها در آورد به انواع پیرایهها متوسل میشد تا خود را مسنتر نشان دهد. مسنتر بودن و ریش سفیدی علامت با تجربگی است، علامت پختگی و صاحب نظری است و علامت اندیشهورزی بود، در جهان امروز پیری علامت کهنگی و عقب ماندگی است. مُد بازگشت به نوجوانی است8». آلن فینکل کروت جریان همگانی شدن نوجوانی را سرانجام پیروزی نابخردی میداند. صرفنظر از پارهای از عوارض ناانسانی شدن جریان توسعه، اگر نو شدن و جریان رشد و توسعه جوامع را نتیجه پویش انسانی انسان بشماریم، اما برآمدن نو از کهنه و ایجاد تحول و تکامل در زندگی را، به ویژه آنچه که به گسترش آزادی انسان و حقوقمدار شدن جوامع مربوط میشود، نتیجه پدرکشی دانستن، یا نتیجه اصالت اقتدار فرزندی دانستن، با هیچ منطقی قابل توجیه نیست. صرف از برآمدن یک صورتبندی اجتماعی/اقتصادی و از میان رفتن یا مرگ صورتبندی پیشین، و مشابهت صوری برآمدن فرزندن با مرگ و یا کشته شدن پدر، رابطه منطقی و علت و معلولی میان آنها نمیتوان جستجو کرد. شاید مسئله تقسیم ارث به رابطه پدرکشی بیشتر نزدیک باشد تا توصیف تغییر و تحولات صورتبندیهای (فرماسیونهای) اجتماعی از دل یکدیگر9. اصالت فرزندی یا اصالت مادری، کم از اصالت پدری، مستبدانه و ویرانگر نیستند. چه آنکه در هر سه نگرش انسان از اصالت فرو میافتد. در اصالت فرزندی یا مادری یا اصالت پدری، این فرزند یا پدر یا مادر نیستند که اصیل شمرده میشوند، بلکه هر یک از آنها به موجب قدرتی که اعمال میکنند و به موجب نقشی که در مقام سلطه در خانواده پدید میآورند، اصیل شمرده میشوند. به عبارت دیگر، این نه فرزند یا پدر یا مادر، بلکه قدرت است که اصالت پیدا میکند. در سرزمین ما ماندگاری پدر و قتل فرزند، ممکن است در نتیجه گسست رابطه عاطفی یا در نتیجه گمشدن نشانه پدری در فرزند به وجود آمده باشد. بنا به قاعده فرهنگ ایرانیان، پسر باید حامل نشان پدری باشد10. رستم پدر، همراه با تهمینه همسر خود عهد میبندند که هرگاه فرزندشان پسر باشد، مُهری را به نشانه پدری بر بازوی فرزندشان ببندند. سهراب فرزند، توسط پدر به قتل میرسد، تنها از این رو که پدر نشانه فرزندی را نمییابد. حاصل آنکه، تداوم نشان پدری در فرزند، یا پا بر جای پدر نهادن، علامت خانوادههایی است که اصیل شمرده میشوند. بنابراین، آنچه که در زمره مشکل فرهنگ ایرانیان شمرده میشود، تداوم تجارب پدری، یا حتی تداوم نشانه پدری در فرزندی نیست، بلکه مشکل اینجاست که تداوم پیوندهای عاطفی، نشانه پدری را بر پیشانی فرزند به گونهای حک میکند، که تجربههای جدید و ایدههای جدید، در نشانههای قدیمی زمینگیر میشوند. سلطنت یا ولایت نشانههای پدری هستند که بر پیشانی فرزندانی که پیشتر از آنها یاد کردیم حک خوردهاند. پیوندهای عاطفی تنها برچسبی است که دو تجربه متنافر را با دو ایده متنافر بهم پیوند میدهد و فرزند را به ترکیبی (کمپلکسی) از تناقضات و تعارضات بدل میکند. اگر این فرزندان ایدههای پدری و یا تجربههای پدری را از پی میگرفتند، خود را از مهلکه کمپلکس تناقضات رها میکردند و درست یا نادرست خود را به امری میسپاردند که درست یا نادرست هستند. به عبارتی، نشانهها اگر درست یا نادرست هستند، اگر حق یا ناحق هستند، درست یا نادرست آنها در خود آنهاست، نه در پیوندهای عاطفیای که رابطه پدر/فرزندی ایجاد میکنند. بنا بر آنکه در مقاله پیشین نشان دادم که چگونه پیوندهای عاطفی و تمنیات و آرزوهای آدمی سرچشمه باورها و تحلیلهای او قرار میگیرند، در نتیجه، رابطه پدر/فرزندی نمیتواند از این قاعده مستثناء باشد. به موجب همین پیوندهاست که نشانههای پدری در فرزند تداوم پیدا میکند. با این استدلال، نمیتوان بر فرزندی بطور جدی انتقاد کرد و یا از او انتظار داشت که بر پدر جفا و یا نشانههای پدری را از پیشه و پیشانی خود بزداید. تا زمانی که آدمی را بنا به روال متعارف آدمیان، بر سیاق چنین پیوندهایی است، چنین انتظاری بجا نیست. اما این بدان معنا نیست که ساخت طبیعت و سرشت نهایی انسان هماره در اسارت چنین پیوندهای قرار دارد. توجیه جبری سرشت و طبیعت انسان هم ناقض آزادیهای اوست و هم ناقض حقوق ذاتی است، که تلاش کنشگران حقوق انسان را بیقدر میکند. اگر باورها و تحلیلهای ما هماره در اسارت طبیعت اولیه ما باقی بمانند، هم منطق مفاهمه فرهنگها از میان میرفت و در نتیجه، جنگ هفتاد دو ملت را هیچ عذری جز در طبایع و علائق متضاد و تجربههای متضاد آنها نمییافت. و هم آنکه، حقیقت از سرشت نهایی طبیعت رخت میبست، و در نتیجه، طبیعت جز در طبایع آدمی تعریف دیگری نمیجست. بدینقرار روش حقمداری و حق پیشه کردن، به بجای انتظار جفا کردن در عُلقهها و پیوندهای عاطفی، آزمون دیگری پیشاروی کنشگران سیاسی و فرهنگی قرار میدهد. در آزمون حقمداری انسان باید حق را بگوید و لو آنکه در مقابل نفس خود قرار گیرد. ولی پرسش اساسی و مهم اینجاست که آیا ممکن است بدون دوست داشتن و اشتیاق به حقیقت و وسوسه حقیقت داشتن، کسی حقمداری پیشه کند؟ آیا بدون تمنای حقیقت داشتن میتوان حقمدار بود؟ ملاحظه میکنید که باز در اینجا تمنای نفسانی انسان پایه و مایه باورها و اعتقادات او قرار میگیرند. با این تفاوت که تمنای حقیقت نه از راه حفظ ملاحظات پیشینی نفس، بلکه در گرو نقد دائمی ملاحظات پیشینی بدست میآیند. آزاد شدن از ملاحظات، آزاد شدن از پیوندهایی است که نفس انسان را در بند هویتها زندانی میکنند. آزاد شدن از ملاحظات، آزاد شدن از سود و زیانی است که حقیقت را زندانی مصلحتها گردانده است. سرّ بیان قرآن در توجیه نفس لوامه در همینجاست. ملامت نفس جز آزاد شدن نفس از زندان ملاحظات نیست. نقد هویت و رها شدن از زندانهای تو در تو و چند لایهای هویتها، گام نخست ملاحظاتی است که باید تن را از جامه خویشتنی شستشو داد. اکنون با آزاد شدن نفس از زندان هویت، باز این پرسش اساسی به میان می آید، که اگر هویت حراست کننده شخصیت است، انسان بدون هویت میتواند وجود داشته باشد؟ آیا شخصیت بدون حراست و بدون حفاظ ، به اغتشاش هویتی، و از آنجا به اغتشاش شخصیت منجر نخواهد شد؟
فهرست منابع: 1- به جلد اول کتاب عبور از بحران (خاطرات هاشمی رفسنجانی) مراجعه شود. 2- به کتاب «انسان و سيمبلهایش»، نوشته کارل گوستاویونگ، ترجمه ابوطالب صارمی، انتشارات پایا مراجعه شود 3- به كتاب «حدسها و ابطالها»، نوشته كارل پوپر، ترجمه احمد آرام، انتشارات خوارزمي صفحات 177تا 180 مراجعه شود 4- ظاهرا آقای حمید دباشی در کتاب خود به نام ایران: یک ملت منقطع، مباحثی در این باره ارائه داده است. نویسنده این کتاب را ندیده است، اما به مقاله تاریخ پدرسالاری و فرهنگ پسرکشی: آغازی بر یک پایان؟ مراجعه شود 5- به کتاب اسطوره های یونانی نوشته لوسیلا برن، ترجمه عباس مخبر، نشر مرکز مراجعه شود 6- همان منبع 7- به مقاله داستان سیاوش، نوشته حامد منوچهری کوشا مراجعه شود 8- کتاب شکست اندیشه، نوشته آلن فینکل کروت، ترجمه عباس باقری، انتشارات فرزان، صفحات 130-131 9- در قوانین تقسیم ارث در غرب، پسر بزرگتر مالک و وارث کلیه ورثه پدری است. 10- اشاره ای است به ضرب المثل، پسر کو ندارد نشان از پدر
|
|
شنبه 3 تیر 1391 |
|