بحثی در باب معضله روشنفکری دینی؟ |
بحثی در باب معضله روشنفکری دینی؟ احمد فعال مقدمه: در کتاب مبسوطی که تحت عنوان سنتگرایی، هویتگرایی و روشنگری در دست انتشار دارم، پرده از سه چهره دینداری برداشتهام. سنتگرایی را با الگوی فكري "یک در دنیا و صد در آخرت" معرفی کردهام. يعني، یک دین سکولار، دنیازده و کاملاً حسابگر. میتوان به دهها و صدها گزاره فکری و اخلاقی و احکام عبادی اشاره کرد که در نگاه سنتگرایی با هدف حسابگری و سود و زیان کردن امور زندگي انجام میشوند. از انجام مناسك عبادي تا انجام كارهاي خيريه، مانند کمک کردن و دستگیری از دیگران، از نذورات و صدقات، تا رزق و روزي در تقسيم ايام هفته جستن، همه با هدف كسب سود بیشتر و جمع و تفريق معاملات و مكاسب در دنیا و آخرت، انجام میگیرند. عقلانیت سنتگرایی استفاده از عقل ابزاری، به عنوان شاخهای از عقل توجیهگری است. چهره دوم دينداري، هويتگرايي است. خاستگاه فکری هویتگرایی، سنتگرایی است. سنتگرایی، اجرای دین در حیطه وظایف و احوالات شخصی است. همين ديدگاه وقتی از خلوت زندگی شخصی پا به عرصه زندگی اجتماعی میگذارد، به هویتگرایی تبدیل میشود. در نگاه هويتگرايي، دین وسیله تحقق اهداف اجتماعی قرار میگيرد. بنیادگرایی از همین جا ظهور پیدا میکند. تمام جریانهای بنيادگرا در جهان امروز، جریانهای هویتگرا هستند. بنیادگرایی را نباید با افراط گرایی و تروریسم اشتباه گرفت. بسیاری از بنيادگراها در جهان بیآزار، غیرافراطی و حتی بدون مداخله در سیاست، به دفاع از آئین و هویت خود میپردازند. با این وجود بنيادگرایی مستعد افراط گرایی و حتی تروریسم است. خاستگاه فکری افراط گرایی و تروریسم، بنیادگرایی است. در اغلب نوشتههای خود و بطور مبسوط در کتابی که بدان اشاره شد، هویت را حصاري توصیف کردهام که از شخصیت حراست و دفاع میکند. در عین حال هویت زندان آدمی است. نقش دوگانه هویت را در جاهای دیگر به تفصیل توضیح دادهام1. بنیادگرایی هرگاه به موجب هجوم عوامل بیگانه و خارجی، احساس کند که دیواره و یا حصاري که از شخصیت او، از ناموس او، و از هستی او حراست میکند، در معرض تهدید و یا نابودی قرار دارد، به صفوف افراط گرایی و تروریسم میپیوندد. همچنانكه بنيادگرايي نيروهاي خود را از سنتگرايي بدست ميآورد، افراط گرايي ارتش خود را از صفوف بنيادگرايي تدارك ميبيند. به عبارتی، سنتگرایی را میتوان ارتش ذخیره بنیادگرایی و بنیادگرایی را ارتش ذخیره افراط گرایی و تروریسم تلقی كرد. بنیادگرایی خیلی به سود و زیان، و محاسبهي کرد و کار خود نمیاندیشد. از همین رو عقلانیت هویتگرایی را، عقلانیت حقمدارِ توجیهگرانه ناميدهام. قرآن مانند همه متون دیگر، در دو بیان آزادی و قدرت قابل تفسیر است. یک یک آیات و احکام و دستورات قرآن را میتوان در همین دو بیان تفسیر کرد. نوع نگاه، نوع تفاسیر و نوع دینداریِ سنتگرایی و بنیادگرایی و افراط گرایی در متن قرآن، مانند هر متن و رویداد دیگر، در بیان قدرت جای میگیرند. روشنگری دینی و یا روشنفکری دینی (نویسنده خیلی اصراری به استفاده از این مفاهیم ندارد) مانند هر مشرب دیگر روشنفکری، به موجب تعهد به حقیقت و به موجب درکی که از حقیقت ارائه میدهد، دیندار است. به عبارتی، روشنفکری دینی از این رو دیندار است، که معتقد است در دین حقیقت وجود دارد. روشنفکری دینی به هیچ چیز جز حقیقت وامدار و متعهد نیست. حقیقت مقدم بر هر نوع عقیدهای، و در نتیجه مقدم بر دینداری است. اگر دینداری و یا هرنوع عقیده و یا هر نوع ایدئولوژیاي را پیش از سنجش و تحقیق، حقیقت بپنداریم، بدون هیچ کم و کاست از عقل توجیهگر بهره جستهایم. دکارت در کتاب تآملات سخن نیکی دارد که بکار این بحث میآید. او میگوید، هر کس باید در طول عمر خود یکبار به خانه تکانی افکار و عقاید خود بپردازد. هر فرد لازم است دستکم یکبار برای همیشه، تمام پیشفرضها و پیشداشتههای فکری خود را از ذهن پاک کرده و به بیرون بریزد. زیرا این پیشداشتها و پیشفرضها، هیچیک محصول دادههای تجربی و دریافتهای معرفتی او نیستند. روشنفکران دینی، اغلب یکبار تجربه شک کردن و حتی بیاعتقادی در عقاید موروثی خود را، در تجربه زندگی پشت سر گذاشتهاند. برخلاف گفته آقاي دكتر سروش، وجه مميزه روشنفكري ديني از سنتگرايي و بنيادگرايي، معرفتانديشي و تجربتانديشي نيست، بلكه تعهد او به حقيقت است. بسياري از جانبداران سنتگرايي و بنيادگرايي، خود را اهل معارف ميشناسند. تا جائيكه مدعي اصلي معرفتانديشي هستند. از اين رو تكاپوي روشنفكري ديني در روشن كردن معرفت صحيح از معارف كذب و ناصحيح، پاي مباحث مغلق فلسفي و كلامي را باز ميكند، كه هيچيك گره از پاي روشنفكري ديني باز نميكنند. معناي تجربتانديشي هم كه بشدت مبهم است. آيا مراد از تجربتانديشي، تجربهگرايي است، مثل آنچه كه پوزيتيويستها ميگويند؟ يا دين را به تجربه زندگي درآوردن است؟ اگر مراد تجربهگرايي است، فكر نميكنم بدتر و ضعيفتر از اين بشود روشنفكري ديني را تعريف كرد. و اگر منظور آوردن دين به تجربه زندگي است، كه سنتگرايي و بنيادگرايي دستي پيشتر و بيشتر در اين آورد و شد دارند. اگر بخواهيم كلمه انديشه را به روشنفكري ديني الصاق كنيم، بايد او را حقيقتانديش بدانيم. چيزي كه ذهن روشنفكري يا روشنگري ديني را دغدغهمند ميكند، دلبستگي او به حقيقت است. روشنفكري ديني معرفت و تجربه را راهگشاي نيل به حقيقت ميشمارد.
تقدم و استقلال حقيقت از عقايد اگر از محدوده سوفسطائيان خارج شويم، حقیقت مستقل از ذهن ما قرار دارد. تمام عقاید بايد به حق و حقیقت سنجیده شوند. وامدار حقیقت بودن دو بهره بینظیر و گرانسنگ برای انسان به بار میآورد. نخست آنکه: جنگ هفتاد دو ملت از میان برمیخیزد. اینکه هر کس و هر مرام و هر آئین خود را حق میپندارد، و به موجب حقپنداری، به اختلاف و بعضاً به ستیز با یکدیگر منجر میشوند، امر واقع و مستمر در جهان است. به غير از عوامل جامعهشناختي و گروهبنديهاي ناشي از منافع و هژمونيهاي سياسي و اقتصادي، تا آنجا كه به ستيزههاي فرهنگي، سياسي و اختلاف عقايد باز ميگردد، ميتوان يكي از مهمترين عوامل ستيزها را به اين دليل دانست كه صاحبان عقايد، پیش از حقیقت، وامدار آئین و مرام خاصی هستند. و اگر نيك نظر بياندازيد، اين آئينها و مرامها و عقايد نميتوانند پوشاننده منافعي نباشند، كه در پس خود، آگاهانه و ناآگاهانه پنهان كردهاند. کافی است هر فرد لحظهای بدون هیچ پیشداوری، در ذهن، خود را وامدار حقیقت بشمارد، اگر در آن لحظه تصور اختلاف و ستیز در ذهن او مستولی شد، نویسنده میپذیرد که تفسیر ناصوابی از این رابطه بدست داده است. بهره دوم اینکه: تقاطی و تضارب و تعاطی آراء و افکار آسان میگردد. خودانتقادی به ارزش بدل میشود، و سرانجام وقتی هیچ امری مقدم بر حقیقت نباشد، هر فرد با آغوش باز پذیرای آراء و عقایدی میشود که ممکن است دست برتری در بیان حق و حقیقت داشته باشند. اکنون ممکن است خوانندهای بپرسد حقیقت چیست؟ همین اختلاف در برداشت و تفسیر حقیقت، خود بجای رفع اختلافها و ستیزها، اسباب اصلی اختلافها و ستیزهاست. خوانندهای که این پرسش را مطرح میکند، معلوم است که مراد نویسنده را دریافت نکرده است. اولاً وارد این بحث نمیشوم که حقیقت در نفسالامر (در آنچه كه مستقل از ذهن ما قرار دارد)، خیلی هم نمیتواند اسباب تفاسیر گوناگون شود، اما فرض میگیریم که چنین باشد، مراد و مقصود نویسنده وجود تفاسیر و برداشتهای گوناگون نیست. هرکس با هر تفسیر و تلقیای که از حقیقت دارد، مشمول همین حکم است. تفاسیر و برداشتهای گوناگون و حتی به تعداد نفوس خلائق، مانع از رابطهای که به موجب آن "تعهد به حقیقت، همه اختلافها و ستیزها از میان برمیخیزند"، نخواهند شد. ريمون پولَن معتقد است انسان يك حيوان فيلسوف است و او از قول برگسون نقل ميكند كه هركس بنا به ماهيت آزادي، داراي فلسفه خاص خويش و در نتيجه داراي حقيقتهاي مخصوص به خود است2. با وجود تفاسیر و برداشتهای گوناگون درباره حقيقت، دستکم این توافق عمومی وجود دارد که: "درست درست است و غلط غلط است. درست غلط نیست و غلط درست نیست". حتی آنها که حقیقت را از اساس انکار میکنند (مراجعه کنید که به آراء و نظرات پراگماتیستها و به ویژه آثار ریچارد رورتی)، جز به امیال و هوس نمیتوانند بگویند، درست غلط است و غلط درست است. اما زندگي واقعي بر خلاف صور منطقي كه درست و نارست امور و رخدادها را صورتبندي ميكند، به پيش نميرود. لذا بنا به وجود منافع گوناگون، و به موجب اعتیاد در بیانهای مختلف قدرت؛ عملاً هیچکس حاضر نیست دستکم به تمام و کمال تصدیق کند که "درست درست است و غلط غلط است. درست غلط نیست و غلط درست نيست". اگر همه آدمیان، پیش از هرچیز و بیش از هر چیز، خود را متعهد به حقیقت میدانستند، حتی به آن قسم از خطاهایی که حقیقت میانگاشتند، اختلافها و ستیزها از میان میرفتند. اینکه من یک چیز را درست میپندارم و دیگری و دیگران چیزهای دیگری را درست میپندارند، با فرض اینکه سود و زیان خود را از درستی و نادرستی چیزها تفکیک کنیم، مانع از امتناع و پرهيز از اختلافها و ستیزها نخواهد شد. اما اگر من یک چیز را درست بپندارم، به این دلیل که منافعی برای من در پی دارد، بدیهی است که تصدیق نکردهام که درست درست است. زیرا به محض جابجایی و تغییر منافع، همان امر درست نادرست میشود. مصلحت و مصلحتگرایی، در یک معنا چیزی جز این نیست، که میگوئیم درست غلط است و غلط درست است. كسي كه میگوید درست غلط است و غلط درست است، توجه نکرده که با این فرضیه، جهان را به جنگ همه علیه همه فرا میخواند. زیرا اگر این فرضیه درست است، همه باید آن را بکار ببندند. اکنون جهانی را تصور کنید که همه این فرضیه را بکار ببندند، آنگاه چیزی از صلح، چیزی از عهد و پیمان، چیزی از عشق و دوستی، چیزی از اعتماد، چیزی از پایبندی، باقی میماند؟ به علاوه این فرضیه در درون خود حاوی تناقض است. زیرا گوینده باید تصدیق کند که فرضیه درست او غلط است. در اینجا خوب است از واژه "وفاداری" که ژاک لاکان در روانکاوی و آلن بَدیو در فلسفه اخلاق بکار میبرند، کمک بگیرم. بحث درباره "میل" هسته اصلی روانکاوی ژاک لاکان است. میل نقطه تاریک و غیر قابل بیان در هستی آدمی است. هر فرد در برخورد با میل یا هسته درونی خود، به سوژه (ذهن كنشگر و فعال) تبدیل میشود. این عنصر در درون نمیماند، برای بیان شدن راه به دیگری و راه به عرصه زندگی اجتماعی باز میکند. بطوریکه در یک معنا تمام پدیدهها و روابط اجتماعی را میتوان انعکاسی از سوژه شدن آدمی در برخورد با نحوه ظهور و بروز هسته درونی خود، یعنی میل و تمنا دانست. ژاک لاکان در تحلیل روانکاوانه خود، همواره روی این امر تآکید میکند که: "بر روی میل و تمنای خود وفادار بمان و پافشاری کن". آلن بدیو همین واژه لاکان را در فلسفه اخلاق بکار میبرد. بنظر آلن بدیو، انسان در مواجه با حقیقت به سوژه تبدیل میشود. حقیقت از خلال یک رخداد ناب و یگانه مانند انقلاب، مانند عشق، مانند خلق یک اثر هنری، و سرانجام مانند کشف و اختراع یک پدیده علمی، ظهور پیدا میکند. بنابراین برای سوژه شدن، انسان باید به پیامدهای یک رخداد وفادار بماند3. البته توجه داشته باشيد كه آلن بديو نميگويد وفاداري به حقيقت، ميگويد وفاداري به رخداد. او حقيقت را وفاداري به رخداد مينامد و نه برعكس. اکنون اگر همین واژه را بطور عاريهاي به بحث خود بازگردانیم، نتیجه این میشود که انسان باید روی آنچه که درست میپندارد پافشاری کند و وفادار بماند. اين عبارت را ميتوان چنين تعبير كرد كه :"روي حرفي كه معتقديد حقيقت است، بمانيد4". ملاحظه میکنید که نویسنده در توصیف خود راه به خطا نبرده است. کافی است خواننده مثالهای مختلفی که در زندگی اجتماعی و حتی در مناسبات خانوادگی با آن مواجه است، با همین دیدگاه به محک بگذارد.
عقلانيت روشنفكري ديني؟ روشنفکران دینی متعهد به حقیقت هستند. اگر به اغراق نگفته باشم بیش از سایر نحلههای فکری دیگر و بیش از سایر روشنفکران متعهد به حقیقت هستند. زیرا: نخست آنکه، روشنفکران دینی، آفرینش و تکوین جهان را بیهوده نمیپندارند. به همین دلیل معتقدند که در کار و بار آفرینش و تکوین جهان حقیقتی در کار هست. دوم آنکه، یک رابطه معنوی، عرفانی و رازآمیز میان انسان و حقیقت قائل هستند. بدین معنا که دلبستگی انسان با حقیقت را دلبستگیای با معنا و هدفدار میشمارند. سوم اینکه، روشنفکران دینی نه به موجب ترس از دوزخ و یا به طمع بهشت، بلکه به موجب حساب و کتابی که در کار و بار زندگی و جهان میشناسند، دلبستگی به حقیقت و تعهد به حقیقت داشتن را، دارای پیامدی بس معنادار و با حساب میشمارند. وقتی گفته ميشود: "چون حق آمد باطل بیرون میرود"، رابطهای ظریف و معنادار در زندگی مییابند که دلبستگی و تعهد آنها را به حقیقت مستحکم میکند. به موجب تعهد و دلبستگی روشنفکران دینی به حقیقت، صبر و حوصله، انتقادپذیری (سعه صدر يا شرح صدر، يا سينهاي فراخ)، و دفاع از حقوق و آزادی دیگران، نزد روشنفکران دینی مستحکمتر، با دوامتر و واقعیتر است. آن دسته از اندیشهورزانی که خود را در صف روشنفکران دینی میپندارند، اما فاقد ویژگیهایی هستند که برشماردم، بیان آنها بیان قدرت، و تعهد آنها بیش از هر چیز به مناسباتی است که وامدار آن هستند. همينجا خاطر نشان كنم كه دستهاي از روشنفكران ديني كه در ايامي چند، مستقيم و غيرمستقيم دستي بر ستم دگرانديشي داشتهاند، راهحل توجيه كردن نيست، راهحل پذيرش انتقاد و تعهد به جبران جفاهاست. و الا نميتوانند دستكم ميانهاي با ويژگيهاي روشنفكري ديني داشته باشند. پذيرفتن خطاها و جفاها، آنان را بزرگ و ارجمند ميدارد و نه كوچك. بدینترتیب عقلانیت مورد نظر روشنفکری دینی، عقلانیت آزاد و بیان او در تفسیر دین، بیان آزادی است. بسیاری از خبط و خطاها، تعارضات و تناقضات که به دین نسبت داده میشوند، از جمله تناقض میان عقل و دینداری و عقل و ایمان، در پرتو بیان آزادی پاسخ دیگری مییابد، که جلوتر بدان اشاره خواهم کرد. عقلانیت آزاد، عقلانیت فارغ از ملاحظات است. ملاحظات سیاسی، ملاحظات قومی و فرهنگی، ملاحظات عقیدتی، ملاحظات عاطفی و خونی و بدتر از همه ملاحظات ناشی از منافع و تعلقات طبقاتی، همه عواملی هستند که عقل را از رویارویی با جهان واقعی باز میدارد. این ملاحظات هر یک به منابع سانسوری تبدیل میشوند که جهان واقعی را از ورای جهان مجازی، براي عقل ترسيم میكنند. عقل آزاد امتناع و پرهیز از هرنوع توجیهگری است. توجیه زمانی بکار عقل میآید، که همه چیز برای توجیه کننده مقدم ميشود، جز حقیقت. عقل آزاد، عقل مستقل و کنشگر است. عقلی است که از واکنش شدن نسبت به ديگران و نسبت به رويدادها، پرهیز و امتناع میکند. اكنون اين پرسش به ميان ميآيد كه آيا عقل آزاد و كنشگر، همان عقل خودبنياد نيست؟ مُراد از عقل خودبنياد چیست؟ عقل خودبنیاد، مفهوم مبهمی است. اگر مراد ازعقل خودبنیاد، عقلی باشد که "من" و "دیگری" به عنوان نوع انسانی، نسبت به چیزها و در چیزها تعقل بخرج میهم و به تصمیم میرسیم، بدیهی است که در دنیای مجازی امروز و با وجود تسلط تکنولوژیهای رسانهای، تقریبا وجود چنین عقلانیتی در عمل بسیار کمیاب است. زيرا در زمانهاي كه بقول هابرماس به "پايان فرديت"، و بقول فوكو به "پايان سوژه" رسيدهايم، خودي دركار نيست تا خويشتن را در آئينه عقل بنياد نهد. بنا به قاعده، باید مراد از عقل خودبنیاد، عقل مستقل و کنشگر باشد. اصطلاح "استقلال مبناي عقل" را هم كه آقاي دكتر سيد جواد طباطبايي بكار ميبرد، دستكم به لحاظ ساختار انشايي معيوب است. احتمالا او عبارت "عقلي كه در بنياد خود مستقل است"، را به يك اصطلاح تبديل كرده است. او اگر بخواهد اين عبارت را به يك اسم يا يك اصطلاح برگرداند، بايد ميگفت، "عقلِ مستقل در بنياد خويش". اين انتقاد را از اين رو آوردم كه متاسفانه فراوان اشكالات نگارشي در نحوه اسمگذاري مفاهيم فلسفي، نزد نويسندگان و اهل فلسفه وجود دارد، كه تنها خوانندگان را به دردسر مياندازند. محتملاً مراد آقاي طباطبايي از بكار بردن "استقلال مبناي عقل" همان "عقل خودبنياد" است. اگر "عقل خودبنياد"، همان عقلی است که از ملاحظات آزاد و در بند دنیای مجازی نيست، استفاده از مفهوم "عقل آزاد"، مفهوم روشنتري است. زيرا مفهوم عقل آزاد به روشني ميتواند ناظر به كنشگري و استقلال عقل انسان باشد. اکنون خواننده میتواند و حق دارد بگوید: اینها همه ادعاست و در عقلانیت دینداری خالی از محتواست. به این سخنان از آقای دکتر مصطفی ملکیان توجه کنید: «روشنفکری قوامش به عقلانیت است، روشنفکر، روشنفکر نیست مگر اینکه به عقلانیت التزام داشته باشد، التزام صددرصد به عقلانیت داشته باشد. التزام حتیالمقدور و یا نزدیک به صددرصد داشته باشد. از زمان کانت ، هردر و لسینگ و دیگران که بحث روشنفکری پیش آمد چه در سنت روشنفکری فرانسوی چه در روشنفکری آلمان و انگلستان، روشنفکر به کسی اطلاق میشد که پاسدار عقلانیت است و قوام روشنفکری پاسداری از عقلانیت است. اما از سوی دیگر قوام تدین و دیانت پیشگی و دینورزی تعبد است. محال است که کسی ادعا کند که من مسیحی هستم و بعد بگوید من نسبت به هیچیک از سخنان عیسی تعبد ندارم، بلکه هر سخنی که از زبان عیسی صادر شد من از او مطالبهی دلیل نمیکنم و تا عیسی دلیل قانعکننده و دلیل قاطع اقامه نکند من سخن او را نمیپذیرم، اشکال ندارد که کسی این حرف را بزند؛ اما نباید دیگر اسم خودش را مسیحی بگذارد؛ چون مسیحی کسی است که لااقل به سخن عیسی تعبد بورزد و سخن عیسی مسیح را بدون چونوچرا بپذیرد. معنا ندارد که کسی بگوید من مسلمانم ولی تا یک یک جملات قرآن را مطالبهی دلیل نکنم و دلیل قانعکنندهای دربارهاش القا نشود من نمیپذیرم پس اگر اینطوری باشد که همهی مردم جهان مسلمان هستند؛ چون اگر برای همهی مردم جهان، برای یکایک جملات قرآن دلیل قانعکننده و قاطع بیاوریم آنها هم میپذیرند. مسلمان کسی است که نسبت به جملات قرآن و پیامبر اسلام لااقل تعبد بورزد؛ یعنی این سخنان را بیچونوچرا بپذیرد. اگر قوام روشنفکری به عقلانیت است و اگر قوام تدین و دینورزی به تعبد است، بنده عرض میکنم که عقلانیت با تعبد سازگار نیست، عقلانیت نافی تعبد است، تعبد نافی عقلانیت است چگونه دو چیزی که یکدیگر را ذاتاً نفی میکنند در پروژهی روشنفکری دینی میخواهند با هم جمع شوند؟5». همچنين به این عبارات از آقاي دکتر سید جواد طباطبایی نيز توجه کنید: «من معناي روشنفكري ديني را به درستي در نمييابم. بيست و پنج سال پس از انقلاب اسلاميبايد اين مطلب روشن شده باشد كه با جعل اصطلاحات تهي ازمضمون نميتوان به بيمعنايي رفتارهاي خودمان معنايي بدهيم. روشنفكري، به هر حال، ترجمه واژهاي اروپايي است و معناي كمابيش روشني دارد. روشنفكر، به گونهاي كه از معادل لاتيني آن ميتوان دريافت، اعتقاد داشتن به استقلال مبناي عقل است. در زبان فارسي، ترجمه آن اصطلاح به روشنفكر نيز خيلي هم بيمعنا نيست، اشاره به دوره روشنگري دارد كه شعار آن، چنانكه كانت ميگفت، خروج از قيمومت و نفي تقليد بود. به اين معنا ديانت روشنفكر عين تلقي او از عقل است. بنابراين، اگر افزودن ديني به روشنفكري به معناي محدود كردن عقل با توجه به الزامات ديانت بوده باشد، در اين صورت بايد گفت كه روشنفكري ديني تركيبي داراي تضاد و البته بيمعناست. در يككلمه، روشنفكري، اگر در واقع، روشنفكري باشد، يعنياعتقاد به استقلال مبناي عقل، نميتواند خود را با الزامات مبناي ديانت سازگار كند6». ملاحظه میکنید که عمده استدلال آقای دکتر ملکیان، امر تعبدی بودن دین، و متقابلاً التزام روشنفکری به عقلانیت است. و عمده استدلال آقای دکتر سید جواد طباطبایی، اعتقاد به وجود عقلی است که در مبنای خود مستقل است و متقابلاً اشارهي دینداری به عقل، عقلی است که در محدوده شرع قرار میگیرد. اما اين دو نويسنده محترم توجه ندارند كه استدلال آنها، و كشف تناقض در مفهوم "روشنفکری دینی" ، تنها اعتبار در تفاسیری میجویند که در نگاه بنیادگرایی و سنتگرایی وجود دارند. به همین دلیل است که همواره به تکرار گفتهام که منتقدین دین و بخصوص دینستیزان، علاقه شگرفی دارند تا نقد دینی خود را استوار بر نوع نگاه و تفسیری قرار دهند که بنیادگرایی ارائه میدهد. در نقد سخنان اين منقدین، به اختصار توجه خوانندگان را به دلایلی جلب میکنم که ناشی از سخنان و استدلالهای درستی است که بر پایه امرهاي نادرست قرار گرفتهاند. تفصیل آن را به نوشتههایی ارجاع میدهم که به شرح مبسوط این مفاهیم پرداختهام. امرهای نادرست عبارت اند از: 1- نخستین و مهمترین امرِ نادرست، تصویری است که منتقدین محترم، مانند اغلب و یا قریب به همه دینداران، از خداوند و مهمتر از آن، از رابطه میان خدا و انسان در ذهن ایجاد کردهاند. 5 مقاله به این بحث اختصاص دادهام و آخرین فصل کتاب خود را به همین بحث پرداختهام. همه و یا اغلب خطاهای ما، چه در نوع دینداری و خداپرستی و چه در نقد دینی و چه در دین ستیزی، به همین تصاویر غلط باز میگردند. در آن نوشته با استناد به آیات قرآن روشن کردهام که خدا امر بیرون از انسان نیست. رابطه انسان با خداوند یک رابطه مستقیم و بیواسطه است. مانند هر رابطه مستقیم و بیواسطهای که انسان با امرهای واقعی و با دنیای واقعی برقرار میکند. انسان به موجب فطرت و به موجب آگاهي و خودآگاهي و به موجب آزادي، موجودي است گشوده در ذات خدا. «فطرت الله و التي فطر الناس عليها7». فطرت خدا بگونهاي است كه فطرت انسان برآن بنا نهاده شده است. فطرت در لغت به معناي گشودگي است. خداوند گشودگي محض است، هستی محض است و هستی آن وجودی است که وجود حق است. و همچنانکه هگل میگوید: "حق آن وجودی است که وجود آزادی است". او اول و آخر هستی است، آنچنانکه حقیقت هستی است. و او ظاهر و باطن هستی است، آنچنانکه آزادی در نهان هستی است و سرانجام او حق است. بنابراین خداوند امر بیرون از انسان و جدا از انسان نیست. امری است همتافته با استعدادها، همتافته با حقوق و همتافته با فضلهاي نهفته در انسانیت انسان. 2- دومین امر نادرست، برداشت از مفهوم عبد در قرآن است. در اغلب و یا تمام ترجمهها عبد را به معنای بندگی آوردهاند. این معنا ناقض معنای درستی است که قرآن از عبد و عبودیت مراد کرده است. عبد بندگی نیست، آزادگی است. نوع رابطه لطیف و عرفانی است که مؤمنان با امر حق برقرار میکنند. عبودیت انسان در برابر خداوند، رابطهای است که انسان با همتافته خویشتنی ایجاد میکند. دعوتی است از واکنش شدن به کنشگری، آنچنانکه گویی انسان به حقوق و استعدادها و فضائل خویش دعوت میشود. دعوتی است به خود بودن و در خود زیستن. بنا به اینکه حقوق هر فرد مکمّل حقوق دیگری است، و بنا به اینکه حقوق انسان مکمّل حقیقت هستی است، دعوت به عبودیت، دعوت به یگانه بودن و در یگانگی زیستن با همه هستی است. دعوت به عبوديت، دعوت به تبعيت از قواعد طبيعت است. حالا چرا نويسنده چنين ادعا ميكند؟ نخست آنكه، رجوع ميدهم به مقالهاي كه تحت عنوان الاهيات آزادي توسط همين قلم نگارش شده است. در آن مقاله تصويري از خدا ارائه ميشود كه معناي عبد و عبوديت را نزد خوانندگان روشن خواهد كرد. دوم آنكه، در سوره الذريات خداوند ميگويد: "ما جن و انس را خلق نكرديم مگر آنكه به عبادت ما بپردازند". توضيح اينكه: در آغاز سوره الذريات خداوند به بعضي از پديدهها و رويدادهاي طبيعت، مانند بادهايي كه افشاننده ذرات هستند و ابرهايي كه حمل كننده باران هستند، و كشتيهايي كه بر سطح دريا روانند، و آسمانهايي كه تجليبخش زيباييها هستند، قسم ميخورد. در ادامه از عاقبت و آخرت نيك و بد آدميان، و همچنين از حقوقي كه محرومان در اموال ديگران برخوردار هستند، ياد ميكند. بنا به اينكه رويه قرآن در بيان پندها و تمثيلها تجربي است، از آسماني ياد ميكند كه در آن رزق و روزي بشر نهفته است و از دريايي ياد ميكند كه سپاه فرعونيان غرق شدند و از بادهايي ياد ميكند كه قوم عاد گرفتار شدند. در گير و دار همين مباحث است كه خداوند ميگويد: "ما جن و انس را خلق نكرديم مگر آنكه به عبادت ما بپردازند". اكنون نيازي به توضيح نيست كه معناي عبوديت جز اشاره به صيروريت (شدن) طبيعي رويدادها و نحوه مواجه انسان با اين رويدادها، چه معنايي ميتواند داشته باشد؟ 3- سومین نادرست، نقد و نظریهای است که آقای دکتر سید جواد طباطبایی در باره محدود کردن الزامات عقل با الزامات شرع، ارائه میدهد. درباره معنای اطاعت در قرآن در جاهای دیگر به تفصیل شرح دادهام8. اما مختصر آنکه اطاعت از ریشه طوع، به معنای میل داشتن است. در مقابل، کرهْ یا اکراه، به معنای بیمیلی است. در قرآن واژه طوع و کرهْ متقابلاً با یکدیگر آمدهاند. آيه مربوط به "لااكراه فيالدين" مفسر همين واژه طوع و يا اطاعت است. وقتي طوع در تقابل با كره در قرآن آمده است، معناي روشن آن اين است، كه طوع و اطاعت نميتواند از روي اكره باشد. بايد از روي ميل و اختيار باشد. بدينترتيب هم آيه "لااكراه فيالدين" اين را ميگويد و هم تقابل طوع و كرهْ روشن ميكند، كه اطاعت ميل و اختيار است، نه جبر و اكراه. اکنون هر گاه اشارهای داشته باشيم به 12 الی 13 آیه قرآن، که بیانی صریح و بدون تفسیر بر اِعْمال نکردن همین میل ارائه میدهد، خواهیم یافت که در قرآن چیزی به معنای الزامات شرعی وجود ندارد. اصطلاح الزامات شرعی، برگرفته آقای طباطبایی از نوع تفاسیر و نگاه بنیادگرایی است. مضاف بر این، الزام کردن و محدود کردن عقل، ضدیت با عقل است. قرآن در جاهای مختلف دعوت به تدبیر کردن و تعقل به خرج دادن در چیزها و حتی تدبير و تعقل در خود قرآن کرده است. اینکه قرآن دعوت به تعقل کردن پیروان خود نموده است، و از این بیشتر، برخوردی بشدت ملامتآمیز با کسانی دارد که حتی در اقوال پیامبر تدبیر نمیکنند، با کدام محدودیت و الزام کردن عقل سازگار است؟ به این آیه توجه کنید: «أَفَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ أَمْ جَاءهُم مَّا لَمْ يَأْتِ آبَاءهُمُ الْأَوَّلِينَ9» (چرا در قول پیامبر تدبیر نمیکنید؟ شاید آنچه او آورده است، چیزی جز گفتههای آباء و اجداد اولیه نباشد؟). سرانجام اينكه، اگر معنای تدبیر کردن و تعقل کردن در آیات، و در قرآن، و در اقوال پیامبر، این باشد که تدبیر کننده به همان امری دست بیابد، که قرآن میگوید و یا پیامبر میگوید، جز تهی کردن و دستاویز کردن معنا و مفهوم تعقل کردن و تدبیر کردن، چه معنایی میتواند داشته باشد؟ حاشا و كلاّ از قرآن و كلام خدا كه بخواهند چنين در تهي كردن و دستاويز قرار دادن مفاهيم، بكوشند ahmad_faal@yahoo.com |
|
پنجشنبه 26 تیر 1393 |
|