اسلام، سیاست و خشونت |
اسلام، سياست و خشونت احمد فعال آيا دين يك امر شخصي است؟ 1- گفته ميشود دين يك امر شخصي است. فكر نميكنم كه بياساستر از اين تعريف ممكن است وجود داشته باشد. يعني چي دين يك امر شخصي است؟ اينكه بگوئيم ايمان يك امر فردي است، سخن درست و بجايي است. اما دين كه تنها شامل ايمان نميشود. مسئوليت انسان در برابر انسان، مسئوليت انسان در برابر حقيقت، از جمله امور ديني محسوب ميشوند. آيا پذيرش اين مسئوليتها امر شخصي محسوب ميشوند؟ مدعي اين نظر توجه ندارد كه هيچ عقيدهاي و هيچ مرام و آئيني، در هيچ كجاي دنيا وجود ندارد كه يك امر شخصي باشد. چطور وقتي به تحليل جامعهشناسي ميرسيم، دين و هر آئين ومرام ديگري را پديده اجتماعي ميشناسيم، اما وقتي پيروان اديان و آئينهاي مختلف به عمل روي ميآورند، از آنها انتظار داريم كه به خلوت شخصي خود پناه ببرند؟ به علاوه چگونه حقوق انسان اعم از حقوق اساسي و حقوق مدني او را تعريف و تبيين ميكنيم، كه به پيروان يك دين و يك آئين بگوئيم، دين و آئين شما يك امر شخصي است و در هيچ يك از امرهاي اجتماعي از جمله در بيان و ابلاغ آن در جامعه دخالت ندهيد؟ آيا بدتر از اين ميتوان استبداد را تعريف كرد؟ اكنون ممكن است گوينده "شخصي كردن دين" بگويد، منظور ما از اين سخن، اين است كه دين نبايد در سياست دخالت كند؟ خوب اگر منظور چنين دخالتهايي است، چرا حرف درست را درست نزنيم و چه الزامي هست كه آن را با حرف نادرست درآميزيم؟ عدم دخالت دين در سياست هر چند نادرست است، اما قابل فهم است. وقتي يك عبارت و يا يك نظر و يا يك ادعا قابل فهم است، چرا آن را با نظر و ادعايي در آميزيم كه نه قابل فهم است و نه با ابتداييترين درك از آزادي و حقوق انسان انطباق دارد؟ توقع شخصي كردن، چيزي جز چشمپوشي دينداران از حقوق ناشي از آزاديهاي اساسي و مدني آنها نيست. اينكه بگوئيم دين را در پستوي خانه بگذاريد و بعد در حيطه زندگي اجتماعي وارد شويد، باز حرفي بياساستر از اين وجود ندارد. مگر ميشود از كسي بخواهيم كه يك بعد اساسي شخصيت وجودي خود را كه دستكم آنْ شامل اخلاق است، در پستوي خانه حبس كند، و بدون اخلاق ديني خود وارد زندگي اجتماعي شود. غير از اين، حق ابلاغ نظر و دين، كه جزئي از حقوق اجتماعي هر فرد محسوب ميشود، چه ميشود؟ اما عدم دخالت دين در سياست چرا بايد نادرست باشد؟ جلوتر به اين مسئله بازميگردم. 2- بعضي از محققان مانند توماس بوتكو1 بنيادگرايي ديني را نوعي آميزش ميان دين با نوانديشي جهان مدرن تفسير ميكنند. شايد بر همين اساس است كه منتقدين ديني جريان روشنانديشي ديني را به اين حقيقت بيم و هشدار ميدهند، كه مبادا تفاسير نوين شما اسباب بنيادگراسازي شود؟ اما اين تفسير يك دروغ و دروغهاي بزرگي را پنهان ميكند. يك دروغْ حقايقي است كه در عالم نظريه وجود دارند و دروغهاي ديگر تجربههاي فراواني است كه پيشاروي ما قرار دارند. در مقالهاي كه با عنوان اسلام سياسي و بنيادگرايي نوشتم، به روشنايي توضيح دادهام كه خاستگاه فكري بنيادگرايي، سنتگرايي است. در همان مقاله توضيح دادم كه سنتگرايي، يك برداشت دنيازده، محاسبهگرانه و سكولار از دين است. "يك در دنيا و صد در آخرت"، يا "حساب حساب كاكا حساب"، اين همه آنچيزي است كه سنتگرايي از دين ميسازد. شخصي كردن دين يعني همين. اين برداشت هر چند در ذات خود متناقض (پارادوكسيكال) است، اما اين همان نوع نگرشي ديني است كه روشنفكران سكولار و منتقدين ديني، از روشنفكران انتظار دارند، يعني شخصي كردن دين. در تعريفي كه ارائه دادم، هرگاه سنتگرايي يا همان ديدگاه سنتي، پا به عرصه زندگي اجتماعي بگذارد و رسالت اجتماعي براي خود قائل شود، به يك جريان بنيادگرا تبديل ميشود. اساساً جريان بنيادگرايي يك جريان هويتگراست. اين مسئله در سراسر جهان به همين معنا وجود دارد. به عبارتي، وقتي دين سنتي به يك هويت اجتماعي تبديل ميشود، دينداران بنيادگرا ميشوند2. بسياري از بنيادگراها در جهان وجود دارند كه بيآزار هستند. به عنوان مثال جريان حجتيه قبل از انقلاب يك جريان بنيادگرا و بيآزاري محسوب ميشد. همين جريانهاي بنيادگرا كه در سراسر دنيا هم وجود دارند، وقتي احساس خطر كنند و هويت خود را در معرض فروپاشي و نابودي احساس كنند، رفته رفته به يك جريان افراطي و از آنجا به يك جريان تروريستي تبديل ميشوند. با اين وجود، بنيادگرايي به خودي خود خطرناك نيست، اما وقتي با تهديد و خطر روبرو ميشود، به ارتش ذخيره افراط گرايي و تروريسم ميپيوندد. به ديگر سخن، بنيادگرايي نيروهاي خود را از سنتگرايي، و جريانهاي تروريستي و افراطي نيز نيروهاي خود را از بنيادگرايي تدارك ميبينند. از اين نظر، بازگرداندن دينداران به پستوي خلوت خانههاي شخصي خود، جز اين نيست كه آنها را به ارتش ذخيره بنيادگرايي و تروريسم و افراط گرايي تبديل كنيم3. پارهاي از منتقدين و روشفكران سكولار به اين حقيقت بس مهم توجه ندارند كه هرگاه دين را بجاي دمكراتيك كردن و زبان زور از آن ستادن، تنها به عنوان يك امر شخصي به خلوت خانه برانيم، كاري جز اين نكردهايم كه دينداران را به مثابه ارتش ذخيره بنيادگرايي تبديل كردهايم. چه در ايران و چه در سراسر جهان، جريان بنيادگرايي نيروهاي خود را از ميان جريان سنتگرايي جذب ميكند. به ديدگاهها و تحليلهاي جريانهاي بنيادگرا و تروريسم، نيك كه بنگريد، چيزي جز استخراج خشونت و ترور از همان منابع سنتي و تفاسير سنتي نيست. اشتباه توماس بوتكو اين است كه ميان استفاده از ابزارهاي مدرن را با انديشه مدرن فرق نميگذارد. بنيادگرايي و تروريسم از ابزارهاي مدرن استفاده ميكنند، اما انديشه آنها سنتگرايي است. بجاي استفاده از منجنيق سوار تانك ميشود، و با فتاوي مراجع سنتي به قتل بيگناهان ميپردازند. علمْ علمْ كردن بنيادگرايي در ايران، و مخالفت و ستيز با علوم انساني هم از همينجا ناشي ميشود. يعني دسترسي به علوم فني و تكنولوژيك، با همان ديدگاههاي سنتي و نگاه سنتي به جهان. هدف آنها از غربستيزي و مدرنستيزي چيزي جز بازگشت جامعه به زندگي سنتي پدران و مادران اجدادي ما نيست. اشاره به اين نكته هم تكراري است كه برداشت منتقدين ديني و به قول آقاي يوسف اشكوري ايجاد نفرتافكني، از قرآن و طرح مباحثي چون ارتداد، خشونت، قصاص و خشونت عليه زنان، چيزي جز تكرار همان تفاسير و منابع سنتي و بنيادگرايي ديني نيست. اينكه يكي از اين منابع و مراجع هربار سخن سخيفي در بيان ديني ارائه دهند، و منتقدين ديني را بجاي تأسف به وجد ميآورند، براي هر دو طرف متأسفم. زيرا نه آن وصف و نه آن وجد، هيچ كمكي به رشد جامعه نميكنند.
دين و سياست در دو بيان مختلف بارها گفته و نوشتهام، اكنون از باب اطلاع آن دسته از خوانندگاني كه مطلع نبودند، تكرار ميكنم. هم دو بيان مختلف از دين وجود دارد، و هم دو بيان مختلف از سياست وجود دارد. يك بيان، بيان آزادي است و يك بيان، بيان قدرت است. مراد نويسنده از بيان همان واژه ديسكورس discourse است كه در فارسي به واژه گفتمان ترجمه شده است. بنابراين: 1- دين در بيان قدرت، يك رابطه اقتداري ميان انسان و خداست. در بيان قدرت، انسان ذاتاً و اساساً موجود ضعيف و فرومايهاي است كه در پرتو بندگي خدا شخصيت و اقتدار پيدا ميكند. در بيان اجتماعي، نقش انسان ديندار، پست و حقير و فرومايه و ناچيز شماردن جامعه است. بطوريكه جامعه در پرتو اتكاء به مراجع اقتدار، ميتواند به شخصيت و به قدر و منزلت واقعي خود دست پيدا كند. اما در بيان آزادي، دين يك رابطه آزاد و معرفتشناسانه ميان انسان و خداست. اكنون خواننده همينجا ممكن است بپرسد كه اين تفسير از دين "من درآوردي" است. پرسش او بجاست، جاي پاسخ به اين پرسش هم اينجا نيست. چون همين بحث را به تفصيل در مقالات ديگر پاسخ دادهام4. پرسش كننده ميتواند نظر خود را حفظ كند، نظر او مغايرتي با ادامه بحث اينجانب ندارد. تنها ميخواستم روشن كنم كه بيان قدرت از دين چگونه است. اين همان بياني است كه بدون هيچ توضيحي در جوامع خشونت زده وجود دارد. تنها يك توضيح كوتاه درباره رابطه انسان با خدا در آنچه كه به بيان آزادي مربوط ميشود عرض كنم، و آن اينكه: كلمه عبد، به اشتباه در فارسي و در متنهاي قرآني، بندگي ترجمه شده است. عبد بندگي نيست، يك رابطه ويِژه شناختي و عرفاني ميان انسان و خداست. نقل است از حضرت علي كه "ولاتكن عبد غيرك حتي جعلك الله حرا" يعني، عبد كس ديگري جز خدا نباش، كه خداوند شما را آزاد آفريد. بنابراين، آزادي لازمه عبوديت انسان دربرابر خداوند است. با اين وجود، از خواننده محترم ميخواهم كه نظر انتقادي خود را نگاه دارد و به همين عبارت در بيان آزادي از دين اكتفا نكند. 2- سياست در بيان قدرت عبارت است از تسلط و چيرگي بر نهادهاي اجتماعي و سياسي. سياست در بيان قدرت تصرف دولت و حكومت را هدف اصلي خود ميشناسد. نه تنها دينداران قدرتمدار، متأسفانه اغلب انديشمندان سياسي، تا روشنفكران، تا كنشگران سياسي، همه همين نظر را درباره سياست و مبارزه سياسي دارند. اين نظريه متداول ميان مردم كه، سياست پدر و مادر ندارد، در واقع ترجمه عاميانه شده همين تعريف سياست در بيان قدرت است. اما بنا به تجربه زندگي سياسي، تعريف دومي در بيان آزادي، درباره سياست وجود دارد. در اين تعريف، سياست عبارت است از: روش مشاركت دادن انسان در زندگي اجتماعي است. بطوريكه هر فرد در استيفاء حقوق اساسي و حقوق مدني خود و ديگر همنوعان خود بكوشد. اين نگرش از سياست تصرف دولت و قدرت را نه تنها هدف قرار نميدهد، بلكه فراتر از آن، معتقد است كه دولت سازمان يافتهترين شكل قدرت است. هيچ دولتي در تاريخ سياست، حقوقمدار و آزاديمدار نيست. آزادي و حقوق انسان در بنيادهاي مدني شكل ميگيرند. وظيفه روشنفكران و كنشگران واقعي سياسي، نه تصرف دولت، بلكه ايجاد جريان انديشه آزادي است. اكنون اگر نخواهيم از حوزه اصلي بحث خارج شويم به قسمت سوم همين بحث ميرسم، 3- دين در بيان قدرت، هدفي جز ايجاد سلسله مراتب جبر و قدرت در تمام سطوح زندگي اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي و سياسي، ندارد. دين در بيان قدرت، تحميل احكام و اعتقادات ديني بر جامعه مؤمنان است. دين در بيان قدرت، هرگاه پا به عرصه سياست بگذارد، به جز كمتر از تصرف دولت و توتاليتر كردن قدرت قناعت نميكند. از اين نظر، رابطه ميان دين و سياست، رابطهاي است كه تنها در انحصار دولت و تصرف دولت معنا پيدا ميكند. چنين رابطهاي جز در بستن مدار جبر و قهر، تحميل دين و احكام ديني بر دينداران و غيردينداران، معنا پيدا نميكند. اين است كه دين در بيان قدرت، به كارگاه توليد و توجيه زور و خشونت بدل ميشود. دين در بيان قدرت، يك رابطه ذاتي و ثنوي دائمي در تمام سطوح زندگي ايجاد ميكند. تقسيم جامعه به مقدس و غيرمقدس، خودي و غيرخودي، محرم و نامحرم، مؤمن و كافر، زن و مرد، روشي است كه جامعه را دائماً در مدار بسته جبر و سلطه نگاه ميدارد. 4- اكنون براي اينجانب روشن نيست كه تمام روشنفكران و يا روشنانديشان ديني، به ترتيبي كه از دو بيان آزادي و قدرت شرح دادم، بيان خود را از دين، به بيان آزادي بازتعريف كرده باشند. من نميتوانم از طرف آنها سخن بگويم. اما سخن من روي كساني است كه به حكومت ديني نقد دارند و دائماً به روشنانديشان ديني يادآور ميشوند كه حكومت ديني جز خشونت و فقر و فلاكت جامعه، محصول ديگري ببار نميآورد. اگر در اثبات بيان آزادي، نميتوانم و حق ندارم از قول روشنانديشان ديني سخن بگويم، اما در پاسخ به اين دسته از منتقدان بطور قاطع يادآور ميشوم كه: هيچ روشنانديش ديني تا آنجا كه اينجانب اطلاع دارد، ساليان متمادي است هم به لحاظ نظري و هم به لحاظ تجربههايي كه در ايران و جهان اسلام پيشاروي ما قرار دارند، اصلا و ابداً به حكومت ديني و دولت ديني باور ندارد. بنابراين درحالي كه اغلب روشنفكران ديني به صراحت به تفكيك دين از حكومت و دولت سخن به ميان آوردهاند، معلوم نيست باز چرا و با چه هدفي، پارهاي از منتقدين مدام روشنفكران را از حكومت ديني بيم و هشدار ميدهند؟ مدام ميخواهند به آنها آموزش بدهند كه حكومت ديني چنان است و چنين است. بعد مدعي ميشوند كه چرا به نوشتههاي آنان پاسخ داده نميشود. وقتي اين دسته از منتقدان دستكم به دهها بار توضيحات و تفصيلات و تفاسير اين قلم و ساير روشنانديشان ديني وقعي نميگذارند، چگونه انتظار دارند كه حرفهاي تكراري آنها پاسخ داده شود؟ بنابراين وقتي دوست عزيزي مثل آقاي ف.م. سخن اظهار ميكند: « باز با مراجعه به آثار دست اول مكتوب و مضبوط مى توان به سادگى اثبات كرد كه هر جا دين -هر دينى- صاحب قدرت سياسى شده، باعث بدبختى و فلاكت مردم شده، و خون و خون ريزى و قتل و آدمكشى و زير پا نهادن حقوق انسان، جز لايتجزاى آن بوده است5»، جز تأسف چه پاسخي بايد به او داد؟ ضمن اينكه ميتوان با او همدردي كرد، اما اين انتقاد جدي بر نوشته او وارد است كه، اين دوست نقد خود را در مجوز خشونت، كشتار و قتل، بر فرض و پايهاي ميگذارد كه دين به قدرت سياسي دست پيدا كند. فرض و مبنايي كه هيچ روشنفكري ديني تا آنجا كه من اطلاع دارم، اعتقادي به تصرف قدرت سياسي توسط مسلمانان ندارد. 5- آخرين نكته در باب رابطه دين و سياست، به تعبيري كه از معناي سياست و دين ارائه دادم، تلفيق و تركيب دين و سياست در دو بيان آزادي است. در اين معنا، نه تنها دين اسلام، بلكه تمام اديان ماهيت سياسي دارند. هرگاه كوشش داشته باشيم تا سياست را از انحصار سلطه دولت و حكومت رها كنيم، و كنش سياسي را در استيفاء حقوق و آزادي انسان، و در بيان حق و حقيقت تسرّي ببخشيم، جدا كردن دين از سياست، نه تنها ممكن نيست، بلكه دينداران را در بيان حقوق خود از يك طرف، و در استيفاء حقوق انسان به موجب مسئوليت ديني كه بر دوش آنان است (كونوا قوامين بالقسط)، محروم ساختهايم. و بدتر از آن اينكه، جامعه را از مهمترين نهاد دموكراتيك محروم گرداندهايم. اگر حكومتهاي ديكتاتوري و ساير حكومتها بنا به ماهيت قدرت، دروغ و سانسور را يكي از روشهاي توسعه و بسط قدرت ميشمارند، آيا نبايد دين را كه رسالتي جز اشاعه راستي و درستي نيست، به عنوان نهادي كه دست دروغگوي قدرت را از پرده سانسور بيرون ميفكند، به عنوان يك نهاد دموكراتيك محسوب دانست؟ وقتي سياست را از انحصار قدرت و دولت خارج كنيم، انتظار نداشته باشيد كه دين را از سياست تفكيك كنيم. به عكس، هرگاه سياست را به معناي واقعي خود يعني كنش حقوقورزي انسان در بسط آزادي بازگردانيم، منتقدين ديني بايد به دينداران انتقاد كنند كه: چرا مسلمانان و دينداران، خود را از صحنه سياستورزي به دور نگاه ميدارند؟ "چرا دينداران، به مسئوليت انساني خود در دفاع از حقوق انسان و جامعه نميپردازند؟ اگر دين دست شما را در بيان حقيقت كوتاه كرده است و مانع سياستورزي شما دينداران ميگردد، يا دست از دين بشوئيد و يا تفسيري متناسب با حقوق انسان به دين ببخشيد". مشاهده ميكنيد، چگونه و تا چه اندازه وقتي روشنفكران ما و سياستورزان ما، دامن در بيان قدرت ميآلايند و زبان در اعتياد زور زيور ميبخشند، مسئوليت خود را وارونه تعريف ميكنند؟ 5- باز نكتهاي را كه چندين بار توضيح دادهام، مجدداً توضيح ميدهم. يكي از دوستان حقوقدان من در تحقيق خود به اين حقيقت اشاره دارد كه موضوع آزادي، دموكراسي، حقوق زن، و در اين سه دهه اخير، مسئله حقوق بشر زماني در غرب و در جوامع پيشرفته صنعتي به يك پارادايم يا الگوي عمومي جامعه تبديل شد، كه كليسا روي اقبال به اين مفاهيم دوخت. بدون موافقت كليسا ممكن نبود، جريان آزادي و حقوق بشر تا اين حد در جوامع پيشرفته بسط و توسعه پيدا كند. بنابراين از يك نگاه ابزاري هم كه شده، روشنفكران و كنشگران سياسي بجاي مخالفت و نفرت پراكني نسبت به دين و جامعه ديني، بهتر است آموزههاي دموكراسي را به جامعه ديني آموزش دهند و از دينداران بخواهند كه دستكم به جاي اعتنا و دنبالهروي از بيانها و تفاسير اقتدارگرايي ديني، به پيام و بيان روشنفكران و يا روشنانديشان ديني خود گوش بسپارند، و نوع انديشه و زندگي آنها را الگوي فكري و زندگي خود قرار دهند. اما وقتي انديشه در زور و نفرت و تخريب از خودبيگانه ميشود، بجاي اين دعوت و قدرشناسي و سپاسگويي از روشنانديشان ديني، دائما از يك طرف جامعه را از روشنفكران ديني ميترسانند و از طرف ديگر مدام به مذمت روشنانديشان ديني ميپردازند.
|
|
دوشنبه 16 آذر 1394 |
|